توهم
روز اول آشنایی مان را خوب یادم است. من در پارک مشغول قدم زدن بودم. پسر بچه ای که کمی شیطان بود دنبالم افتاده بود. نمی دانم من چه چیز داشتم که برای همه جذاب بودم. از جذابیتتم به تنگ آمده بودم. هر جا می رفتم توجه همه را به خودم جلب می کردم هر چه مادر پسر بچه او را صدا می زد او توجهی نمی کرد. در نهایت مادرش آمد و او را بغل کرد و رو به من کرد و گفت : ببخشید اگه پسرم اذیتت کرده باشه؟ چنان با لحن صمیمی با من صحبت کرد که نتوانستم در جوابش چیزی نگویم . سرم را پایین انداختم و به مسیرم ادامه دادم. کمی جلوتر یک دختر بچه مشغول سرسره بازی بود ولی تا من را دید به طرفم دوید. وای خدا، چرا من اینقدر در همه جا جلب توجه می کنم. خدا به دادم رسید همان موقع مادر دختر بچه جلوی او را گرفت و اجازه نداد که او مزاحمم شود، خدا را شکر کردم.
از آن طرف شمشادها صدای خنده چند دختر جوان را شنیدم وقتی به آنطرف آمدم، بر روی نیمکت، اول از همه دوستت را دیدم همه چیز خوب یادم است. یک شال صورتی به سر داشت خیلی بی ادب بود وقتی با او سلام کردم سرم داد کشید بله اسمش فریبا بود. واقعا چهره مهربانش فریبم داد و بعد او دوست دیگرت ستاره رو دیدم که جلوی فریبا را گرفت و نگذاشت که با اون کفش های پاشنه دارش به جون من بیفته. ستاره خیلی خانم محترمی بود. بعد چشمم به تو افتاد با اون چشم های آسمونیت و لب های قشنگت. دستت رو سمتم گرفتی و گفتی: علیک سلام آقا خوشگله و با همین جملت منو اسیر خودت کردی. دلم می خواست دستم رو بلند کردم و باهات دست بدم ولی نمی دونم چرا نتونستم. فریبا اعتراض می کرد تو چطوری به این می گی آقا خوشگله، من نمی تونم حتی نگاهش کنم. او ن موقع نفمیدم چرا در مورد من این طوری می گه ولی تو با محبتت همه ی کم محلی های او رو جبران کردی بلند شدی و اومدی با من قدم زدی، غذاتو با من نصف کردی و حتی خونتون رو هم به من نشون دادی. از او روز من هر روز کنار همون نیمکت منتظرت بودم و وقتی دیدمت از فرط خوشحالی به سمتت می دویدم تو با من درددل می کردی و از مشکلاتت می گفتی و من با صبوری گوش می کردم یادت میاد حتی دو سه بار منو بردی خونتون با هم فیلم نگاه کردیم یک دفعه مادرت اومد ولی من را از در پشتی فراری دادی و نذاشتی مادرت از رابطمون چیزی بفهمه ولی دفعه سوم مادرت اومد و من و تو رو با هم دید ، دید که منو در آغوش گرمت گرفتی و با دست قشنگت بر سر من می کشی، وای که چه حالی می شدم از این کارت. تازه گرمای عشقت را حس کرده بودم ولی همان موقع مادرت از جدای از من حرف زد . خیلی ناراحت شده بودم ولی وقتی به مادرت گفتی منو دوست داری و مهم نیست مردم چی میگن، مهم اینه که تو منو می خوای دوباره از عشقت گرم شدم. در این میان من ساکت بودم و فقط نگاه می کردم تا واکنش مادرت را ببینم . در این موقع مادرت گفت: باشه تا با پدرت هم صحبت کنیم تا ببینیم چی می شه.
پدرت وقتی اومد و مادرت با اون صحبت کرد ،او به اتاق تو اومد. حتی به من نگاه نکرد فقط پرسید :اینه؟ و تو باز از من حمایت کردی و گفتی مهم نیست پدر، من دوستش دارم زمانی که دیدم با شجاعت به پدرت از دوست داشتن من حرف می زنی خیلی خوشحال شدم، و وقتی پدرت اجازه داد شب پیشت بمونم ،توی پوست خودم جا نمی شدم. این جمله ی پدرت که گفت: باشه امشب رو اینجا بمونه تا باهاش آشنا بشم ، همیشه در ذهنم باقی می مونه.
عادت نداشتم شب ها بخوابم تازه نزدیک طلوع خوابم برده بود و تو بیدارم کردی با یک قلاده تو دستهات که می خواستی بندازی دور گردنم، اون موقع دوباره یادم افتاد که .آره. من فقط یک سگم.
اشکان
edaaaaaaaaaame bedeeee
herrrrrrrrrrr
be ma ham ye sari bejan dawshi
سلام به همه ازتون ممنونم. ولي نامرديه بعد خوندن يه نظر خشك و خالي هم نزاريد پس نظر فراموش نشه مرسي اشكان555
اي بابا از اولش سركار بوديم ولي در كل قشنگ بود.
خيلي باحال بود اشكان !!!!
19523 بازدید
10 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
13 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian